جوانه ی خشک شده
از مجموعه داستان کوتاه حُبّانه
نوشته روح انگیز ثبوتی
گفتم: «توی خونه تنهام، می ترسم.»
گفتی: «صدهزار تومن برات می ذارم، برو چند تا فیلم بگیر با دوستات تماشا کن.»
گفت: «زنگ بزن برات غذا هم بیارن!»
***
گفتم: «امتحان دارم، می آین کمکم کنین؟»
گفتی: «من که وقت ندارم…»
گفت: «ما کی کمکت کردیم که حالا کمکت کنیم؟ همیشه خودت درساتو خوندی.»
***
گفتم: «فردا باید بیاین مدرسه.»
گفتی: «برای چی؟ چه کار کردی؟»
گفت: «اگه جلسه ی ماهانه س، می دونی که ما اون موقع توی مطب ایم.»
***
گفتم: «دارم می رم مهمونی.»
گفتی: «خوبه، ما هم مهمونی دعوت داریم.»
گفت: «اگه دیروقت می آی، کلید ببر مزاحم خواب مون نشی.»
***
گفتم: «حوصله ندارم برم مدرسه.»
گفتی: «پنجشنبه س، مهم نیس.»
گفت: «خودم برات گواهی بیماری می نویسم.»
***
گفتم: «چه قدر همه چیز خوبه: مادر دل سوز، پدر مهربون، خونه گرم و شاد. توهمه یا واقعیت؟»
گفتی:«کجا برات کم گذاشتیم؟ این چه بلایی بود سر ما آوردی؟ مردم چی می گن؟»
گفت: «همه ی فکر و زندگی مون تو بودی. چه طور توی در و همسایه سربلند کنیم؟»
***
گفتم: «یعنی حالا نگرانم شدین یا به فکر آبروتون هستین؟»